این روزهای من

ساخت وبلاگ
اعترافات یک مربی ده ساله و یک دبیرِ سه ماههاشتباه کردم. اشتباهی از سرِ ندانستن و نخواندن و شاید کمی عجله.بالاخره نوبت به امتحان فارسی و نگارش رسید. فردا بچه‌ها امتحان دارند. از بین آن همه سوالی که طرح کردم، چند سوال وصلۀ ناجور است. مثلا در قسمت نگارش دو سوال نوشته‌ام. یکی مثل‌نویسی که 3 نمره دارد و یکی انشا که 7 نمره دارد. نوشته‌ام از بین دو موضوع زیر یکی را انتخاب کنید: موضوع اول متنی ادبی دربارۀ یکی از پدیده‌های طبیعی است و موضوع دوم نامه است. تا اینجای کار همه چیز خوب است. پس مشکل چیست؟ مشکل «نامه» است. نامه و نامه‌نگاری درس هشتم است و امتحان ترم اول از درس اول تا پایان درس هفتم است. اشتباهم از سرِ ندانستن و نخواندن بود. نمی‌دانستم در کتابمان نامه و نامه‌نگاری داریم. نامه از آن چیزهایی بود که فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم بچه‌ها می‌توانند بنویسند، بی‌آموزشِ خاص و عامی. خلاصه که اشتباه کردم موضوع درس هشتم را آوردم در امتحانِ تا درس هفتم. اشتباهی که بوی خامی می‌دهد.سوال دیگری که به نظرم اشتباه است، یکی دو سطری است که آورده‌ام و از بچه‌ها خواسته‌ام آنها را به نثر روان بنویسند. می‌توانستم سطرهای بهتری را گلچین کنم. سطرهایی مستقل‌تر. این دو سه سطر در بین چندین و چند شعر و نثری که انتخاب کرده‌ام، وصلۀ ناجور است. دم‌بریده است. معنی‌اش به قبل یا بعدش وابسته است و قبل یا بعدش نیست. و باز هم بوی خامی.امیدوارم بچه‌ها نمرۀ خوبی بگیرند. نمرۀ سوالاتِ معلمشان که چنگی به دل نمی‌زند.از همین هفته کلاس‌های دانشگاه فرهنگیان شروع می‌شود. اتفاق خوش امروز این بود که فهمیدم کلاس‌ها تقریبا به خانه و تحقیقا به کتابخانه نزدیک است. به کتابخانه که خیلی خیلی خیلی نزدیک است. با پای پیاده فقط پنج دقیق این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 15:34

در یادداشت دیشب از موضوع انشای دوازدهمی‌ها گفتم و نامه و اشتباهم. امروز عصر خوابِ نامه دیدم و چه خوابی و چه نامه‌ای! خواب دیدم نامه‌ای از هوا به دستم رسیده است. هوا برایم نوشته بود با یک چمدان برف به شهرتان می‌آیم. می‌دانم از آن خواب‌هایی‌ست که تا سال‌ها برای این و آن تعریف می‌کنم.مارتا جانِ «نور زمستانی» * در میان نامه‌های امروز، نامه‌ای هست که شبیه نامۀ توست. نامه‌ات را دوباره می‌خوانم و می‌شنوم. نامه‌ات مرا به یادِ عشق می‌اندازد:«صحبت كردن با يكديگر بسيار سخت است. هر دوي ما كمرو هستيم و من هم خيلي راحت به كنايه زدن مي‌افتم. اين است كه برايت نامه مي‌نويسم. چيز مهمي را مي‌خواهم به تو بگويم.تابستان گذشته يادت هست وقتي هر دو دستم اگزما داشت؟ يك روز عصر در كليسا بوديم و گل هاي محراب را تزئين مي‌كرديم. قرار بود مراسم تنفيذ برگزار شود. يادت هست چه ساعات مشقت‌باري را مي‌گذراندم؟ هر دو دستم باندپيچي شده بود و خارش داشت؛ طوري كه نمي‌توانستم بخوابم. پوستم ورم كرده بود و كف دست‌هايم عين زخم باز بود. آنجا ايستاده بوديم و سرگرم گل‌هاي مينا و گندم يا هر چه اسمشان هست بوديم. حسابي آزرده بودم. ناگهان احساس خشمي نسبت به تو پيدا كردم. دربارۀ تأثير دعا پرسيدم. پاسخ تو مثبت بود. با زشتي از تو پرسيدم: آيا براي دست‌هايم دعا كرده‌اي؟ گفتي: نه! چون به ياد اين موضوع نبوده‌اي. بدجور احساساتي شدم! پيشنهاد كردم كه گه‌گاه برايم دعا كني. عجيب بود اما موافقت كردي. اين كار تو بيشتر ديوانه‌ام كرد. پانسمان‌ها را پاره كردم. حتما يادت هست. زخم‌هاي باز تأثير ناخوشايندي روي تو گذاشت. نمي‌توانستي دعا كني چون اين وضعيت واقعا منزجركننده بود. حال، پس از آن اتفاق تو را درك مي‌كنم. اما تو هرگز دركم نكردي. مدتي بود ك این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 15:34

سفر کردم. سفری کوتاه به جایی نزدیک. یکی از سوئیت‌های کتابخانه را گرفتم. دو شب آنجا ماندیم.می‌خواستم آرام باشم و آسوده. دویدن‌های ده ماهه خسته‌ام کرده بود. سکون می‌خواستم و سکوت و ایستادن و نشستن و جایی تازه. تنها و تنها خودم می‌دانستم و می‌دانم که در این ده ماه چه‌ها که ندیدم و چه‌ها که نکشیدم و چه کارها که نکردم.یادِ حرف‌های یک دوستِ دور می‌افتم. می‌گفت روزگاری چنان غمگین و دل‌نازک و شکستنی شده بودم که هر چیزی مرا به گریه می‌انداخت. می‌گفت تتلو را می‌دیدم و با هر تتوی او به حالش اشک می‌ریختم و با هر حرف صد من یک غازش زار می‌زدم.این روزها که حال خودم را می‌بینم یادِ حرف دوستِ دور می‌افتم. صبح امروز وقتی هوا سرد بود و مه‌آلود به شهر خودم رسیدم. دویدم و به کتابخانه رفتم و کار را شروع کردم. عصر برگشتم. دویدم و به اتاقم رفتم تا کلاس مجازی را برگزار کنم. تا شروعِ کلاس پانزده دقیقه وقت داشتم. کتابی را که قرار بود برای بچه‌ها بخوانم، برداشتم و دوباره خواندم. داستانی کوتاه و شاد با پایانی خوش‌خوشان. و من با آن داستانِ شادِ کودکانه اشک ریختم.از سفر برگشتم با پالتویی که رنگش را دوست دارم، با کفش‌هایی که همیشه می‌خواستم و با شلواری که قشنگ است و تنگ است و لولۀ تفنگ است. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 15:34

به یک نفر گفتم برایت کاری می‌کنم و حالا می‌بینم که نمی‌توانم، که اشتباه کردم، که لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود، که کاش یادش برود.آرام یک حرف گفتم و تند هزار حرف شنیدم. غمگین است و خسته و خشمگین و ناامید. حق دارد؟ شاید.نزدیک کتابخانه، مغازه‌ای هست که کفش‌های خوبی می‌فروشد. دو سه جفت کفش چشمم را گرفته بود. بالاخره دیروز رفتم و پوشیدمشان. نه آنی بودند که می‌خواستم. احتمالا همیشه همین‌طور بوده، اما در آن مغازۀ کفش‌فروشی، روبه‌روی آینه دانستم که من در تمام چیزهایی که می‌پسندم، ردّی از ظرافت می‌جویم. در کفش، در پیراهن، در دامن، در خودکار، در صندلی، در گوشواره، در گلِ سر، در قابلمه، در بیل و کلنگ. کفش‌ها قشنگ بودند، ظریف نه!و ابر دیدم. ابری زیبا. کاش همان‌قدر که زیبا بود، کریم هم بود. نبود.با آسمان هر آن‌چه دم از العطش زدیمابر کرامتش مژه‌ای نیز تَر نکرد ** بیت از حسین منزوی این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1402 ساعت: 11:52

این روزها قصه‌های کوچک و ساده چشمم را می‌گیرد و به دلم می‌نشیند. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 32 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 14:58